رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

لالالالا گل پونه

لالا لالا گل پونه گل زیبای بابونه بپوش از برگ گل پیرهن هواگرمه تابستونه لالالالاشب تیره بخواب گلبرگ من ! دیره تموم ماهیا خوابن چرا خوابت نمی گیره ؟ لالا مهتاب ازاون بالا تورومی بینه وحالا می گه این بچه ی شیطون نگرده پس چرا لالا ؟ می ره می تابه اون دورا به روی تپه ماهورا به روی گل که خوابیده کنار بچه زنبورا لالالالاخبر لالا شده فصل سفر لالا یکی رفت و یکی اومد لالاچشما به درلالا لالالالاخبراومد پرنده از سفر اومد یکی بال وپرش واشد یکی بی ...
25 فروردين 1394

عکسهای آخر سالی

چندتا عکس از اواخر سال 92 میذارم اینجا به یاد اون روزها  اینجا رفته بودیم پارک ساعی و تو عاشق فنچ کوچولوهای جلوی در شده بودی  البته تو عکس معلوم نیستن  اینجا داشتی رانندگی با پا رو تمرین میکردی  اینجام که نمیدونم سرک میکشیدی واسه چی  اینم حال و روزت وقتی جارو برقی رو لازم داشتم و ازت گرفتم  قربون اون قیافه پکر و دمغت  ای به فدای تو که همش میخوای کمک مامان جونت کنی (خونه تکونی عید ) خوشتیپ من حاضر شده بره کجا ؟؟؟ ای قربون اون اشکات  ...
24 فروردين 1394

شیرین شیرینا

  مامانی فدات یکم از دلبریات برات بگم  از قبل یک سالگیت یاد گرفته بودی بوس میفرستادی و بوس میکردی  البته فقط لباتو میذاشتی رو لبامون نه که بوس واقعی  دست میدادی  دس دس میکردی  چشم و زبون و بینی و دست و پا رو بهت میگفتیم نشون میدادی  جوراباتو میاوردی پات کنم  بای بای میکردی  میرفتی روی مبل و چراغو روشن میکردی  معنی خیلی از کلمات رو هم میفهمیدی و تا میگفتم بیا بشورم یا بریم حموم یا بریم ددر یا بریم تخت بخوابیم عکس العمل درست نشون میدادی  موبایل بابا یا مامان که زنگ میزد میاوردی برامون  به بلزت میگفتیم دیلینگی  اسمشو که میاوردم میرف...
24 فروردين 1394

آسیمه سر ...

رهی جان هیچوقت اون شبو از یاد نمیبرم  هیچوقت تو زندگیم تا این حد مستاصل نشده بودم  هیچوقت فکرشم نمیکردم که از این دست اتفاقات ممکنه برای منم پیش بیاد  اینکه جگرگوشَتو بگیری بغلتو از این بیمارستان به اون بیمارستان بدوی تا ببینی چی به روزش اومده ... با سر زدن به چندتا بیمارستان و پاسکاری شدن بین دانشجوها بالاخره یه عکس از سرت انداختن و گفتن  که چیزی نیست ، نشکسته و فقط ضرب دیده  شب گذشت و برگشتیم خونه  بهرحال کاری نمیشد کرد ، تو تعطیلات ماه محرم بودیم و دکترها نبودن و باید صبر میکردیم  فردا شد و روز عاشورا رفتیم یه جای دیگه از سرت سی تی اسکن گرفتن من تو حیاط ...
24 فروردين 1394

یک اتفاق بد ...

پسر قشنگم خیلی  رقص و نانای و دس دسی رو دوست داشتی  واست آهنگ میذاشتم پا میشدی و دور خودت میچرخیدی و مثلا میرقصیدی  توی ایام محرم هم که میبردمت بیرون ، تا دسته های عزاداری رو میدیدی با اون دستای کوچولوت سینه میزدی بعد وسطش قاطی میکردی شروع میکردی به دست زدن که هرکی درو و برمون بود و این صحنه رو میدید عاشقت میشد  ولی یه اتفاق بدی واست افتاد و میدونم که چشم زخم بود  روز تاسوعا بود و رفته بودیم خونه مامانِ بابا مهدی ، چون نذری داشتن و ما هم هر سال میرفتیم  سر شب همگی رفتیم دیدن دسته ها و با اینکه هوا یکم سرد بود من شمارو پیچوندم تو یه پتو و بردمت بیرون  باز یکم شیرینکاری کردی و همه ن...
23 فروردين 1394

عشق کوچولوی من بعداز یک سالگی

مامانی جونممممممم  دیگه رسما راه میرفتی و گهگاهی هم میدویدی  البته تلو تلو خوران می افتادی رو زمین ولی انگار که دنبالت کرده بودن زود از روی زمین پا میشدی و باز میدویدی علاقه زیادی هم به بلندی داشتی و دوست داشتی حتی شده یه پله بالاتر از سطح زمین بایستی منم کمکت میکردم تا از پله های رخت آویز بری بالا اینجا دقیقا 14 ماهته عشقمممم  عاششششششق تاب بازی بودی و زود توی تاب چرتت میگرفتو میخوابیدی  اینم یه عکس با اتولت  اینجام تو اتول باباتی  اینم که دیگه هیچی  تکیه بر صندلی ریاست بابات  یه تمام قد از جوجه مامان  اینجام از حمام...
18 فروردين 1394
1